نامه هایی برای گنجشک خاکستری

داستان
نامه هایی برای گنجشک خاکستری

من ، ناصر تهمک ، نویسنده ی وبلاگ پیش رو ، هنوز دغدغه تولید محتوا را دارم و چه بودن را به چه داشتن ترجیح می دهم. امیدوارم هرگز فراموش نکنم که هویتم را در کجا و چگونه باید بیابم. تا حالا که داستان کمک زیادی کرده است ، گاهی یک خلق بوده و گاهی یک نمک بر زخمی که از تیغ اشتباهاتم پدید آمده و آزارم می دهد. و البته که شاعرانگی بخش جدا نشدنی من است. همانطور که در بالای صفحه گفته شده ، مطالب این وبلاگ در واقع یک داستان بلند رایگان و آنلاین بوده و هر کدام از فصل های کوتاهش به یک «نامه» تعبیر می شود که مجموع آن ها داستانی را به عنوان «نامه هایی به گنجشک خاکستری» نقل می کنند. امید آن که قصه گویی ، تخیل ، عاطفه و اندیشگی را از یاد نبریم.
از سویی این وبلاگ رسالت دارد تا پیش از چاپ کتابی با همین عنوان از نویسنده ، مخاطب را تا حدی با فضایی که قرار است با آن روبرو شود آشنا کند.

بایگانی
پربیننده ترین مطالب

نامه ای برای گنجشک خاکستری (بخش حذف شده رمان)

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۶:۴۰ ب.ظ

(تویی که این نامه را می خوانی ، تو گنجشک خاکستری منی)

 

گنجشک خاکستری سلام. فقط همین را بگویم که اگر چند روزی نامه ننوشتم ، ناخوش بودم ، خواب و خوراک نداشتم. نمی توانستم مراعات انتظار تو را بکنم ، راستش دیگر نمی خواهم مراعات هیچ چیزی را بکنم. اگر می خواستم مراعات کنم که من هم می شدم مثل کارمندی که امروز دیدم.

آن موش چاق و چله را که چند روزی در خانه من بود یادت هست؟... پوستش را کندم و خوردمش.

امروز رفتم به یک مغازه ی خرازی تا سوزن و نخ بگیرم که پوستش را هم بدوزم و بزنم به دیوار اتاق خوابم ، کنار تختم -که چند روزی توش دراز می کشید- تا یادش را گرامی داشته باشم. آن کارمندی که بهش اشاره کردم هم توی همان خرازی جلوی من ایستاده بود. دستش را به ویترین تکیه داده بود و از اهمیت درس بچه اش برای خراز حرف می زد. جالب نبود که بخواهم بی توجه به زندگی آن کودک سکوت کنم ، پس پریدم وسط حرفش و گفتم :«خیلی نادونی که می خوای بچه ت درس بخونه که تهش مثل خودت کارمند بشه ، ضمناً منم قبلاً رییس یه اداره دولتی بودم ، به هر حال ، زدم زیر همه ی زنجیرها و حالا یه دوره گردم ، شاید باور نکنی ولی همه چیز بهتر شده ، از مردگی در اومدم » . بهش برخورد ، هلم داد و پشت سر هم می گفت «به تو چه احمق ، به تو چه... » . اولش خواستم بایستم و جواب بدهم ، ولی وسط هل دادن هاش ، میانجیگری مغازه دار و نگاه دیگران ، متوجه چربی های دور شکمش شدم ، چشم های از حدقه بیرون زده و کلماتش که هی رکیک تر می شدند. با خودم فکر کردم این عصبانیت نمی تواند به خاطر دخالت من در نوع تربیت فرزندش باشد. حدس زدم به خاطر چیز مهم تری اینطور عصبی شده. اما چه چیز می تواند از همه مهم تر باشد گنجشک؟ جواب احتمالی ام «وجود داشتن» بود. ولی آیا من گفته بودم تو دیگروجود نداشته باش؟ نه... ، ولی گفته بودم وجودت بی فایده است ، من با این حرفم همه چیزش را گرفته بودم . بیچاره سال ها فکر می کرده «همین است دیگر، آدم باید همه شرایط را در نظر بگیرد ، نمی شود زد زیر همه چیز و گفت من راه خودم را می روم ، مردم چه می گویند ، اطرافیان چه ، این همه درس خوانده ام ، زحمت کشیده ام ، جایی که هستم هم بدک نیست ، راهی بهتر از این برای انتخاب نداشتم ، کارمند بودن مزایایی هم دارد که باید در نظر گرفت ، اگر این کار را نکنم پس چکار کنم و...» ، خلاصه کلی دلیل برای چیزی که امروز هست را مثل یک چینش دومینو چیده بود که هستی اش بی دلیل نباشد ، که بتواند به خودش افتخار کند ، آدم محتاج افتخار به خودش است. حالا یکی به دومینو انگشتی زده است ، جلویش ایستاده و می گوید تو تمام زندگی ات را اشتباه کرده ای ، شجاعت نداشته ای و این اصلاً خود واقعی تو نیست... . خب معلوم است که بدون توجه به اتوی لباسش ، کمربندش که مرتب بوده و حالا از فشار تکان هایی که خورده باز شده ، بدون توجه به وجهه ی اجتماعی اش ، دعوا می کند و فحش می دهد. آدم یک جایی یقه ی خودش را خواهد گرفت ، حالا این خودش می تواند یک غریبه باشد. کینه ی شخصی هم ندارد ، صرفاً دارد سر خودش داد می زند که «چکار کردم  با خودم».

میانجیگری دیگران و سکوت ناگهانی اش و بعد هم ایستادنش یک گوشه برای اینکه زودتر خودش را مرتب کند ، رشته ی افکارم را پاره کرد. صلاح ندیدم بمانم ، مردم هم به اندازه کافی سرگرم شده بودند. از خرازی بیرون زدم و حس خوبم را با هرکس در مسیر دیدم ، به وسیله ی یک لبخند آرام تقسیم کردم. البته که وضع آن آقا مرا خوشحال نکرد ولی از این که خود سرکشش را در من پیدا کرده بود و اینطور صمیمی باهام حرف زد حس خوبی داشتم. هرچه باشد الفاظ رکیک فرزند زبان طبیعی اند و کاربرد زبان طبیعی نشان دهنده ی صمیمیت است.

عذر می خواهم که نامه امروزم کمی طولانی تر شد ، باید بدانم که تو گنجشکی و با خواندن هر کلمه مجبوری یک قدم به کنار بیایی تا کلمه بعدی را ببینی و همین خواندن یک نوشته طولانی را سخت می کند. ولی مثل همیشه خودخواهی ام اجازه نمی دهد شرح مفصل نامه را برای آسایش تو کوتاه کنم. به هر حال می توانی با نبردن نامه ها بهم بفهمانی که نمی خواهی نامه ای برایت بگذارم. ضمناً این که اگر دیگر برنج یا سبزی اضافه را برایت پشت پنجره نمی ریزم از سر خساست یا فقر نیست. می ترسم رفقایت یا یک غریبه به هوای خوردن بیایند و روی نوشته ام کارخرابی کنند.

نامه را زیر یک ریگ کوچک گذاشته ام تا باد دورش نکند ، امروز کمی باد پاییزی می آید ، خیلی ناراحت کننده است که از پاییز نه برگی در کار باشد و نه بارانی ، فقط باد خشکی که آدم را اذیت می کند.